داستان کودک | زنبورها
  • کد مطالب: ۱۷۴۴۷۱
  • /
  • ۱۰ مرداد‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۴:۰۰

داستان کودک | زنبورها

کندوی زنبورها همیشه پر از زنبور است. همیشه پر از عسل است، عسل خوش‌مزه و شیرین. همین باعث می‌شود خیلی‌ها دنبال کندوها باشند و ... .

لیلا خیامی - کندوی زنبورها همیشه پر از زنبور است. همیشه پر از عسل است، عسل خوش‌مزه و شیرین. همین باعث می‌شود خیلی‌ها دنبال کندوها باشند و ... .
۱۰ زنبور، ۲۰ زنبور، اصلا شاید هم صد تا زنبور شکل یک ابر راه افتاده بودند توی آسمان و با هم می‌رفتند. کجا؟ دنبال وانت آبی. چرا؟ خب، شما اگر یکی دار و ندارتان را بریزد پشت یک وانت‌آبی و راهش را بکشد و برود، دنبالش نمی‌روید؟

زنبور‌ها هم دار و ندارشان، یعنی کندوی عسلشان، پشت وانت آبی بود. اصلا نفهمیدند چه شد که یکدفعه دود غلیظی به پا شد و زنگ خطر کندو به صدا درآمد. همه با ترس و لرز از کندو بیرون ریختند.

وقتی به خودشان آمدند و دود از بین رفت، دیدند کندو پشت وانت آبی است و دارد دور و دور‌تر می‌شود. این شد که دسته‌جمعی راه افتادند تا کندوی عسلشان را از وانت پس بگیرند.

صدای وزوز زنبور‌ها به گوش وانت آبی رسید که داشت تلق‌تولوق‌کنان در جاده‌ی جنگلی پیش می‌رفت. وانت از آینه‌بغل‌هایش پشت سرش را نگاه کرد.

تا زنبور‌ها را دید داد زد: «وای! چه خبر شده؟! چرا دنبالم می‌کنید؟! زنبور‌ها وزوز کردند. وانت زبان زنبوری بلد نبود. برای همین، نفهمید زنبور‌ها چه وزوز کردند و گازش را گرفت تا تندتر برود اما زنبور‌ها دست‌بردار نبودند.

وانت پیچید، زنبور‌ها هم پیچیدند. دور زد، زنبور‌ها هم دور زدند. گاز داد، زنبور‌ها تند‌تر دنبالش کردند. وانت که حسابی ترسیده بود، بوق و بوق شروع کرد به فریاد زدن: وای! کمک! یکی کمک کند!»

ننه بلقیس داشت توی جنگل تمشک می‌چید که وانت از کنارش رد شد. ننه‌بلقیس هاج و واج به وانت و زنبور‌ها نگاه کرد و گفت: «چه شده؟! چه خبر شده؟!» وانت گفت: «زنبور‌ها دنبالم هستند. کمک!»

ننه گفت: «وای‌وای! من چه‌کار می‌توانم بکنم، من فقط بلدم تمشک جمع کنم و مربا درست کنم. زنبور‌ها را نمی‌توانم جمع کنم!» وانت که این را شنید، گاز داد و رفت.

کمی جلوتر، دوچرخه‌سوار را دید. دوچرخه‌سوار داشت با سرعت رکاب می‌زد که وانت بوق‌بوق‌کنان داد زد: «کمک، زنبورها!» دوچرخه‌سوار برگشت و ابر سیاه وزوزو را دید که داشت پشت سر وانت می‌آمد.

از بس ترسید، از جاده بیرون زد و گفت: «وای‌وای! من نمی‌توانم کمکت کنم. من یک دوچرخه‌سوارم. زنبور‌گیر که نیستم!» وانت باز هم با سرعت گاز داد و رفت تا به جنگلبان رسید.

جنگلبان تا سرعت وانت را دید، سوت بلندی کشید و داد زد: «کجا با این عجله؟! اینجا خانه‌ی حیوانات است!» وانت کمی سرعتش را کم کرد و داد زد: «کمک، زنبور‌ها!»

آقای جنگلبان تا چشمش به ابر سیاه وزوزو افتاد، فهمید ماجرا از چه قرار است و سوت‌زنان سوار موتورش شد و دنبال وانت آمد. هرطور بود او را مجبور کرد بزند کنار و بایستد. وانت با ترس و لرز ایستاد. ابر سیاه وزوز بالای سرش شروع کرد به چرخیدن.

آقای جنگلبان داد زد: «چه توی بارت داری که زنبور‌ها دنبالت کرده‌اند؟!» وانت آبی دستپاچه گفت: «هر چیزی که راننده گذاشته توی بارم. من بی‌تقصیرم!» همین موقع راننده‌ی وانت پیاده شد. با خجالت سرش را پایین انداخت و از آقای جنگلبان معذرت خواهی کرد.

گفت: «ببخشید! اشتباه کردم کندو را برداشتم. جریمه‌اش هرچه باشد می‌پردازم.» آقای جنگلبان فکری کرد و لبخند‌زنان گفت: «جریمه‌اش این است که کندو را برگردانی سر جایش.»

راننده هم این کار را کرد. سوار وانت شد و دور زد و برگشت. جنگلبان هم با موتور پشت سرش رفت و پشت سر او ابر سیاه وزوزو رفت. وانت از کنار دو‌چرخه‌سوار و ننه بلقیس گذشت و رفت تا رسید به درختی که کندو قبلا رویش بود.

آن‌وقت راننده با عجله کندوی زنبور‌ها را از وانت بیرون آورد و روی شاخه‌ی بلند درخت گذاشت و از همه معذرت‌خواهی کرد، هم از زنبورها، هم از جنگلبان، هم از وانت آبی.

زنبور‌ها هم تا کندو را سر جایش دیدند، با شادی وزوزکنان برگشتند توی لانه شان. ۱۰ زنبور، ۲۰ زنبور و اصلا شاید صد تا زنبور!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.